دختری از جنس افتاب

تبسم به زندگی

خدای من

 

از خدا پرسیدم :"خدایا چه چیز تورا ناراحت می کند؟"
خداوند فرمود:"هروقت بنده ای با من سخن می گوید چنان به حرفهایش گوش می دهم که گویی به جز او بنده ی دیگری ندارم ولی اوچنان سخن می گوید که گویی من خدای همه هستم جز او !"

[ سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,

] [ 14:45 ] [ marziyeh ]

[ ]

الفبای زندگی

 

الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها

ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم

پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات

ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها

ث: ثبات برای ایستادن در برابر باز دارنده ها

ج: جسارت برای ادامه زیستن

چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه

ح: حق شناسی برای تزكیه نفس

خ: خودداری برای تمرین استقامت

د: دور اندیشی برای تحول تاریخ

‌ذ: ذكر گویی برای اخلاص عمل

ر: رضایت مندی برای احساس شعف

ز: زیركی برای مغتنم شمردن دم ها

ژ: ژرف بینی برای شكافتن عمق درد ها

س: سخاوت برای گشایش كار ها

ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج

ص: صداقت برای بقای دوستی

ض: ضمانت برای پایبندی به عهد

ط: طاقت برای تحمل شكست

ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف

ع: عطوفت برای غنچه نشكفته باورها

غ: غیرت برای بقای انسانیت

ف: فداكاری برای قلب های درد مند

ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل

ك: كرامت برای نگاهی از سر عشق

گ: گذشت برای پالایش احساس

ل: لیاقت برای تحقق امید ها

م: محبت برای نگاه معصوم یك كودك

ن: نكته بینی برای دیدن نادیده ها

و: واقع گرایی برای دستیابی به كنه هستی

ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها

ی: یك رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک

 

[ پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:24 ] [ marziyeh ]

[ ]

همچیز همین طور است

 نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.

یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.

سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود......


حتما بخونین...


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:19 ] [ marziyeh ]

[ ]

ذکاوت

 

پيرمردي تنها در سرزمین سوتا زندگي مي کرد .

او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند

اما اين کار خيلي سختي بود .

تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

پسر عزيزم

من حال خوشي ندارم

چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .

من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم

چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.

من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام.

اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.

من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .

دوستدار تو پدر

پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :

"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . "

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران
FBI
و افسران پليس محلي ديده شدند

و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .

پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار

اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .

نتيجه اخلاقي :

هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد

اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .

[ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,

] [ 21:4 ] [ marziyeh ]

[ ]

به سلامتی


بـه سلــامتـــی کســـی کــه نمیشنـــاستــِت

امـــا نــوشتــه هــاتــو میخـــونه

تــا از درونـــِت بـــا خبـــر بشـــه

و زیــرش کـــامنــت میــذاره

نــه بــه خـــاطـِر اینکــه خوشـِش امـــده

واســـه اینکــه بهـــت بفهمـــونه تنهـــا نیستـــی!!


[ یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,

] [ 13:24 ] [ marziyeh ]

[ ]

قول می دهم

 

  خدایاا

  می شود
باران ببارد؟

    همین امشب!

   قول می دهم فقط قطره های پاکش را بغل کنم!

   و بی هیچ اشکی دستهایش را بگیرم

   قول می دهم

   فقط بویش را حس کنم!

   اصلا اگر ببارد

   فقط از پشت پنجره نگاهش می کنم

   قول می دهم برایش شعر نگویم

   فقط... می شود؟ امشب.... ؟ 

  خدایا

[ سه شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,

] [ 14:34 ] [ marziyeh ]

[ ]

والا...

بمیرم  که ای بچه انقدر مظلومه

[ جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,

] [ 17:35 ] [ marziyeh ]

[ ]

باران

 

رعد و برق،
هارت و پورت است!
چیزی در دل ابر نیست!
جز اشک؛
جز باران...
جز دلتنگی..

.

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:,

] [ 18:5 ] [ marziyeh ]

[ ]

خیلی عجیب

[ پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:,

] [ 14:53 ] [ marziyeh ]

[ ]

قضاوت

 

  قبل از اينكه بخواهي در مورد من 
و زندگي من قضاوت كني كفشهاي من را بپوش و در راه من قدم بزن،
از خيابان ها،كوه ها و دشت هايي گذر كن كه من گذر كردم  
اشكهايي را بريز كه من ريختم
 دردها و خوشي هاي من را تجربه كن
سالهايي را بگذران كه من گذراندم 
روی سنگهايي بلغز كه من لغزيدم
 دوباره و دوباره بپا خيز و مجددا     دوبارههمان راه سخت قدم بزن
همانطور كه من انجام دادم
 بعد آن زمان مي تواني در مورد من

 هرگاه بجای من زندگی کردی میتوانیدرباره  من قضاوت کنی

                                                   
               

[ پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:,

] [ 13:2 ] [ marziyeh ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد